۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

شعر یک معلم برای آموزگار دربند، رسول بداقی


محمد صادق وفایی، آموزگار
دارم از دریچه تو به زندگی نگاه میکنم
دلم  آتش میگیرد
هر چه می بینم ، تنهاییست
بگو راز تو چیست
که این همه پای میفشاری
بر ای معنا یافتن
حتی به اندازه یک نگاه هم
سختی و غم راه در تو نمایان نیست
وبدوش میکشی قصه تلخ دست یافتن به آن چیزی که باید داشته باشی
………………
تو را چگونه میتوان تصور کرد
با این همه فراز ,با این همه غرور
کدام لنگر گاه و کدام اقیانوس هیبت و سنگینی ترا به جان خواهد پذیرفت
من نمیدانم که میلاد تو در کدام پگاه سر افراز بود که این همه آزادپرواز میکنی
نه نمیتوانم همنوعی چون تو بیابم !
تو پرواز میکنی و دانه ها را برای گرسنگان چینه میکنی
نام تو خورشید است و پایانی برای تو نیست
ماه و ستارگان را تو نور میبخشی و
آزادگیترابه شب که تو را نمیخواهد هدیه میکنی
نام تورسول است
این پیام بزرگ تو بر گستره شهریاری نمایان است.
شاید تو را زندان کرده اند
ولی پرتو نورت تا بیکران ها جاریست…………………….

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر